پیرمرد روزنامه خوان

در راه خانه تا کارپیرمردی سوار اتوبوس می شود که وضع ظاهری مرتبی داردومثل جوانها تیپ می زند!هرروزصبح روزنامه به دست وارداتوبوس می شود و روی صندلیی می نشیند که پشتش به راننده است.هر ازگاهی سرش راازروزنامه بلند می کند وازمناظرطبیعی داخل اتوبوس حظ می برد و دیدی می زند تا  خدای ناکرده کسی از قلم نیفتد! فکر می کنم  امروز روزنامه مطلب قابل توجهی نداشت یا شاید هم جنس خیلی  خیلی لطیفی در اتوبوس بود!!!!!  

مستان نو رسیدند

یک خانه پر ز مستان , مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانک دهل شنیدند

جانهای جمله مستان , دلهای دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ بر پریدند

مستان سبو شکستند , بر خنبها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم , ایشان مرا کشیدند

آنرا که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر کی بیند ؟ جز دیده ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد , آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد , خیکش از آن دریدند

سلام

ما آمدیم.

آمدیم تا طرحی نو در اندازیم. :-)

برای شروع این متن جالب رو بخونید.

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

4 نفر هستیم(نه پس پنج نفرین)و قرار است که این 4 نفر هم بنویسیم . این 4 نفر هر روز همدیگر را میبینند هر روز با هم ناهار میخورند با هم و به هم میخندند و..
من ابراهیم همراه با سعید علی و علیرضا پستهایی اینجا خواهیم نوشت که هر کدام مستقل و بیان کننده نظرات همان نویسنده است.
بگذریم تبریک میگم سعید جان حالا که ماموریتت کنسل شد بستنیش یادت نره

سلام

سلام بعد از چند بار عوض کردن سرویس وبلاگ بلاخره آمدیم
تا بعد...