وبلاگ

از آخرین باری که وبلاگمون به روز شده زمان زیادی می گذره. هر کدوم از PE ها تو یه نقطه ای از این دنیا مشغول زندگی خودشون بودن. اینقدر مشغول که باعث شدیم حق این طفلک ادا نشه و مدت زیادی بی سرپرست بمونه. اولین انتقادم خودم نسبت به خودم دارم و مطمئن باشین تو کارنامه آخر سالم لحاظش می کنم.

گاهی اوقات به این خارجیها حسودیم می شه. از کوچیک ترین چیزی یه چیز بزرگ می سازن و میوفتن به جون سرویسهای اینترنتی. (هیچ منظور خاصی نداشتم منحرف نشین). با دیدن این افراد با خودم گفتم چرا ما نه!!!! فقط یکم پشتکار لازم داریم که اونهم داریم. (قبول دارم خالی بستم)


روی یه دیواری یه جمله قصار از یکی از اصاغر بزرگ اقای Benjamin Disraeli نوشته بود که می گه:

The secret of success is consistency of purpose

بیایم ما هم از این جمله پند بگیریم و پلی بسازیم و

دست به دست هم بدیم به مهر 

وبلاگ خویش کنیم آباد


امیدوارم این پیشنهادم مثه قبل مورد بی مهری دوستان واقع نشه.

تبریک و تهنیت

جناب آقای دکتر حقیقت!!


انتخاب بجا و شایسته جنابعالی را جهت عهده دار شدن سمت معاونت امور نفت مدیریت نظارت بر تولید تبریک عرض نموده وموفقیت جنابعالی را در انجام وظایف و ایفاء مسئولیت از خداوند متعال مسئلت داریم.

                                                                                  از طرف اهالی اتاق 619

پل نیومن

جایی یک جمله‌ی قصار خواندم از پل نیومن در مورد اسکار به این مضمون که:
"خیلی وقت پیش بردن اسکار حادثه‌ی مهمی بود. ولی درست مثل دنبال کردن یک زن زیباست.سال‌ها دنبالش می‌دوی، بعد که دلش نرم شد آن وقت می‌گویی خیلی خسته ام!"
این مرا یاد همکلاسی دانشگاهم انداخت که با تلاش زیاد به دخترها شماره می داد و وقتی آنهابه خوابگاه زنگ می زدنند
، با آن لهجه‌ی شیرین جنوبی اش می گفت:" ببین خانوم! مو اصلا وقت نداروم!"

غریب

ابی اکنون کجاست

در فلات بود که پرسید برات

تورج مکثی کرد

و به ناگاه به مانند پلنگی زخمی

در فراق رخ او

چنگ بر ساعد سیمینم زد

نرسیده به The Hague

دو قدم مانده به Delft

می رسی تا Utrecht

در قطاری دیگر

می روی تا لب مرز German

لب آن مرز دهی است پر از گاو قوی و گل سرخ

نام آن Enschede

من ندیدم دهشان

بی گمان در آنجا بارها پر بار است

دل ما غمبار است

در مسیر centrum

کالجی است بزرگ و مملو

از زنان زیبا

از یکی می پرسی

"? Weet u waar Ebi is "

غنچه اش می شکفد

اهل ده با خبرند که ابی هم آنجاست

بربری در دست

و مدل می سازد

از آب پلشت دل نفت

او نیامد تا تفت

صبر ما هم سر رفت

دل من غمناک است

چونکه تنها هستم

جمله یاران رستند

یکی اندر Surrey

آن یکی در Achen

دیگری در Bergen

و دو تا هم در Delft

خوب کجا ماند؟ Austin

بعد آن هم Berlin

باید اکنون بروم

با چراغی خاموش

و مدارک بر دوش

در پی آبادی

سفر

من از سفر برگشته ام و استادم هم همینطور.او از سه کتابی می گویدکه خوانده است درساحل فلان جا٬‌درهوایی دلپذیرولابددرکنارمی ای و معشوقی٬و من به این فکر می کنم که اتفاقا من هم یک کتاب خواندم در نمازخانه ی ترمینال جنوب همراه با بوی  خوش جوراب مسافران٬وقتی که مجبور بودم پنج ساعت زمان تاحرکت اتوبوس رابکشم!خدایاکرمت راشکرکه سفر پخته می کند آدم را و خسته نیز هم!!!

بازی قایم باشک

چشمهایش راگذاشت‌وشروع کردبه شمارش معکوس: صد٬‌نود٬‌هشتاد٬‌...چشمهایش راکه بازکرد٬‌اورفته بود!

واسه تیم دوست داشتنیم پگاه

هنوزم خوشحالم با اینکه می دونم پگاه باخته. حالا می تونم دوباره با افتخار بگم تا فینال جام حذفی رفتیم. می تونم به جرات بگم بازیکنا همه سعی شون رو کردن اما برای بار اول به همچین جایی رسیدن خداییش استرس داره. اگه یه مسابقه عادی لیگ بود مطمئن باشین که پگاه می برد کما اینکه این کار رو با تمام تیمهای بالای جدول کرده بود.
شادیی که پگاه تو این مدت واسه خیلی از مردها و زنهای شمالی به ارمغان آورد رو من تا بحال جایی ندیده بودم. مطمئنم هنوز اونایی که شیرینی هر چند کوتاه مدت پیروزی تیمشونو حس کرده بودن هنوز این تیم رو دوست دارن و فصل بعد با انرژی بیشتری این تیم رو حمایت می کنن.
واسه پگاه الان فقط این باید مهم باشه که تنها با اتکا به خودش بدون کمک دیگران و بدون هیچ زد و بندی با اقتدار تا این مرحله اومد و خوب هم اومد. واسه منم فعلا همین کافیه که بدونم خواب خوشی قبل مسابقه به چشم حریف نیومده.
فقط و فقط ای کاش پگاه تجربه بیشتری داشت. امیدم به اینه که همچین تجربه ای رو تو سالهای آینده به دست بیاره.
استقلال هم خلاصه تونست یکم به خودش بیاد. ایشالا که نماینده خوبی واسه فوتبال ایران تو آسیا باشه. به بعضی ها هم تبریک می گم این پیروزی رو. می دونم زیاد تو این مدت استرس داشتن و خواب و خوراک نداشتن. حق هم داشتن وقتی 4 تا می خورن یه بار و می بازن دوبار. ;-)

فوتبال ۱

فوتبال سرگرمی جالبی است به طوریکه اگر دقت کنیم بعضی وقت ها اگر فوتبال نباشد حرفی برای گفتن ، مطلبی برای خواندن ، برنامه ای برای دیدن و آرام بخشی برای خوابیدن نخواهیم داشت. امسال هم فوتبال پر بود از ماجراهای مهیج و تراژیک از قبیل خوش شانسی های پرسپولیس (که باعث تغییر نام سیستم علی اصغری به فوتبال بین اللمللی شد)،بی عرضگی و بی غیرتی مدیر و مربی وبازیکنان پولکی استقلال ، ناکامی مجدد تربیت یزد در بازی آخر و عدم صعود به لیگ ، شاخ شانه کشیدن پگاه گیلان برای تمام تیم ها ،نمود مدیریت کلان کشور در فدراسیون فوتبال و تیم ملی، لیز خوردن جان تری در زدن پنالتی آخر به منچستر و حالا هم که جام ملت های ارو پاست و باقی قضایا. بچه های اتاق 619 نیز از دیر باز دستی در فوتبال داشته اند. از تحلیل های فنی- کارشناسی ابراهیم  و چرت زدن سعید از دقیقه پنجم به بعد که بگذریم، علاقه یکی از اعضای این اتاق به تیم ملی ایتالیا غیر قابل کتمان است( او را به عنوان حافظ منافع این تیم در مدیریت می شناسند) بطوریکه در هر پستی که بازی می کند یکی از بازیکنان ایتالیا در ذهن تداعی می شود:

 در دروازه بوفون، در خط دفاع کاناوارو (با اخلاق ماتاراتزی)، درگیر شدن گاتوزو، دادن پاس گل پیر لو، شوت راه دور دینوباجو، زدن گلهای حساس روبرتو باجو و Coaching تیم کاپلو بطوریکه

عدم حضور ایشان در بازی های دور قبل مدیریت، باعث رقم خوردن نتایج شناعت باری برای تیم شد .

اما دو شب پیش کابوسی دهشتناک به نام  هلند بر او و تیمش هبوط کرد و مزه شقاوت فوتبال را به او چشانید.

خالی از لطف نیست که نگاهی به SMS  هایی که ایشان در آن لحظات ثقیل برای مخلص ارسال داشته اند بیندازیم:

-         چرخش ایتالیا رو ببین حال کن

-         هلندیا بهترن ولی آخرش می بازن

-         از این تابلو تر آفساید ندیده بودم(بعد از گل اول)

-         ..... F(بعد از گل دوم)

-         دفاع ایتالیا فاجعه است

-         مزخرف ترین ایتالیایی بود که تا حالا دیدم

-         تا آخر سال مرخصی و اضافه کار نداری(بعد از گل سوم)   

 

فقط پگاه گیلان

نمی دونم تا حالا با کسی برخورد داشتین که به طور غیر مستقیم تو کاره فلکه باشه یا نه. با یه آقایی در مورد کار و زندگی و این جور چیزا صحبت می کردم. ازم پرسید که چی خوندی و چی کار می کنی. گفتم مهندسی می خونم و دارم درباره فلان چیز تحقیق می کنم. بعدش گفت دامادم قبلا تاکسی می روند بعد به سرش زد رفت مهندسی نفت خوند و بعد درسش استخدام یه شرکت نفتی شد. درآمدش اما بدجور کم شد. حالا داره به این فکر می کنه که دوباره تاکسی رونی کنه. منم گفتم به به. بعد دوباره شروع کرد که آره کارایی مثه نجاری و بنایی و "اصولا همه کارای مهندسی" درآمدشون خیلی خوبه. فکر کنم یه کم دیگه ادامه می داد منو با خاک یکسان می کرد.

من مدتها بود که تا این اندازه حال نکرده بودم. وقتی شنیدم که پگاه به فینال حذفی رسیده و تیمای اول جدول رو همشونو لوله کرده اشک شوق تو چشمام حلقه زد. یه بار دیگر شیرمردان خطه سرسبز گیلان با همت و غیرت رشتیشون نشون دادن که می تونن یک حال هر چی ملوانی رو بگیرن و دو دوباره بیشتر حال ملوانی ها رو بگیرن و سه قله های افتخار رو یکی پس از دیگری طی کنن. در این راستا اینجانب بر آن شدم که از همه دوستان دعوت کنم در کامیونیتیه پگاه کامیونیته که توسط من در آینده نزدیک درست خواهد شد عضو بشن. (منتظرم ببینم بازی فینال چطور میشه). بنابراین ازتون خواهش می کنم در روز بازی فینال در حالی که شعار زیر رو فریاد می زنین در ورزشگاه حضور داشته باشین.


نه بارسلون نه میلان فقط پگاه گیلان


باغ

روزی که با یک دنیا شوق رفتیم باغ٬نمی دانستیم چه در انتظارمان است.پدرگوشت خرید و ما صابون زدیم به شکممان.پدرگولمان زد با کباب!رسیدیم به باغ و هر زمین خالیی را که پیدا کردیم کندیم.جثه مان کوچک بود و تواناییمان اندک.نمی توانستیم چاله برداریم مثل آدم بزرگ ها و این عصبانی می کرد پدر را.او فحش می داد مارا و ما خودمان را!چاله هایی کندیم به اندازه های مختلف٬متناسب با شرایط جسمی و روحیمان.و کلی ترکه خواباندیم بی هیچ امیدی به درخت شدن.گردو و بادام کاشتیم که محبوبمان بود و آلوچه کاشتیم برای خالی نبودن عریضه!...آن روزباتمام سختی هایش تمام شد و روز های دیگر هم. و نهال های لخت بی برگ قد کشیدند به آسمان٬فارغ ازغمهاوشادیهای ما حتی در آن سالهای کم آبی و شدند درختانی با تنه هایی بزرگتراز تن های ما.شوری عرقی که ریخت از پیشانیمان و مزه کردیم آن روز٬ شدخاطره سال هایی که بیهوده تلف نشد.باغ٬ معلم زندگی مابود.باغ٬ خود زندگی ماست.

شعر گروهی

خیلی سالها پیش٬ همسایه مان عبدالصمد٬ درمراسم ازدواج پسرش در حین آشپزی سوخت و بهانه داد دست فرصت طلبانی مثل ما تا شعرزیر را بر وزن شعرمعروف "دریغا ای دریغا ای دریغا" بسراییم:

چه بد کردم که افتادم تو دیگبر۱                 کسی یارم نشد جزعلی اکبر۲
فوتای۳ قرمزی گردن نهادند                       غولوم و مسعود وعلی اصغر۴
مرا بردند به بیمارستان۵ بن                      دکترها گفتن ای عبدالصمد جن۶
چطور شده که اینطور شده ای تو               به پایم ریختند ماسه و شن۷

البته ما شعرهای گروهی دیگری نیزسرودیم وبعضی هایش راهم مثل شعری حماسی با مطلع "خیزای اروج کچل۸      سوی خانه ی پچل۹"فروختیم به قیمت ۲۵ تومان٬تومان آنزمان که هنوزیورووجود خارجی نداشت!!!  

۱- دیگ کوچک.
۲- نوه بزرگ عبدالصمد.
۳- فوته همان لنگ است. در بن رسم بر این است که اگر کسی بمیرد٬ صاحب عزا هوله(قطیفه)ی سفید بر گردن می اندازدواینجا لنگ قرمز انداختن هم صنعت تضاد دارد٬هم ایهام!
۴- دیگر نوادگان عبدالصمد.
۵- مراد همان بهداری است که به صورت یک غلط مصطلح ورایج در آمده است.همینطور است تزریقاتچی وبهیار٬که هردودکترتلقی می شونددربن!
۶- یک شخصیت زنده در بن و نماد قدکوتاهی.
۷- بیمار دچار توهم بوده و احتمالا پانسمان راباگچ گرفتن اشتباهی گرفته است.
۸- اروجعلی ازقدیمی ترین وزحمتکش ترین رفتگران شهرداری.

۹- به فتح پ و چ به معنی کثیف وبه هم ریخته(messy). 



اندازه گیری

آدم انسانهای بزرگی رو تو زندگیش می بینه که واقعا شرمنده می شه از خودشو و از کشورش و از هر چی که تا حالا بوده. همش بلدیم غر بزنیم و تقصیرامونو گردن این و اون بندازیم بلدیم بگیم اگه شرایطش بود فلان کار رو می کردیم و یا اینکه اگه فلان کس الان به جایی رسیده بخاطر امکاناتش بوده. اما خودمون اگه اون تو اون محیط می بودیم هیچی نمی شدیم . اتفاقی این وبلاگ رو دیدم.

http://dayyertashbad.blogfa.com

وبلاگ یه سرباز معلمه تو یه روستای کوچیک با 4 تا دانش آموز. فقط می گم برین بخونیمش تا دیگه غر نزنیم و تنبلیمونو با کمبود امکانات لاپوشی نکنیم.

گرم

 گرم است. خورشید، باران عطش بر سر شهر می بارد تا از عرق خیست کند. در بعدازظهر گرم، بویِ گندِ عرقِ شرم از آنچه دور میدان میبینی که چیزی جز تحقیر نیست، بلند میشود تا بویش چشمانت را از اشک خیس کند.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید

بسی خرسندم که اولین مطلب سال جدید را می نویسم آن هم در فاصله چند قدمی ( ۱۰۰۰۰ قدم) از آبهای گاهی نیلگون خلیج همیشه فارس. 

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ از آخرین باری که در این مورد انشا نوشتم خیلی میگذرد. حالا به یاد اون نوشته ها:

 

                                      تعطیلات عید را چگونه گذراندید

 

 کنار پنجره نشسته بودم و سیگار میکشیدم. موتورسیکلتی آنچنان با اگزوز پاره چَه چَه کنان از زیر پنجره گذشت که بوق ممتد چند اتوموبیل دیگر هم نتوانست صدایش را خفه کند، امّا رشته افکار مرا پاره کرد و یادم آمد که باید انشایی در مورد تعطیلات عید را چگونه گذراندید بنویسم.

 روز اول عید خیلی خوب بود چون نه نصفه شب بود نه سر صبح. سال از تلویزیون تحویل مردم شد و مردم هم همون لحظه آوردنش گذاشتنش سر سفره. روزهای اول عید خاله بازی بود اول ما رفتیم خونه خاله با اون یکی خاله بعد با این یکی خاله فرداش رفتیم خونه اون یکی خاله. پسفرداش هم آمدند خونه ما. توی ایام عید مردم خیلی  زود زود دلشون واسه هم تنگ میشه. شاید هم ذخیره میکنند تا ۲ ماه دیگه که همو می بینند دلشون تنگ نشه.

 ما در این ایام به مسافرت هم رفتیم. میگن مسافرت واسه آرامش روحی و رفع خستگی خیلی خوبه. چون دریا و طبیعت خیلی بهتر بود ما تصمیم گرفیم که به شمال برویم. ساعت ۷ صبح یک روز دل انگیز بهاری، آسمان آبی تهران و هوای ملس صبحگاهی را به قصد سفر ترک کردیم. ساعت 5 بعد از ظهر با حالت نیمه روانی و تشنج حاصل از ماندن در ترافیک در زیر آفتاب داغ، وارد خطه سرسبز شمال شدیم. شمال، مردم مهربانی دارد چون همه ما را به خانه هایشان دعوت میکردند اما ما شب را در یک پارک پر درخت شبیه پارک ملت با کلی آدم خوشحال که اطرافمان بود به صبح رساندیم. فردا ظهر برای اینکه خیلی به ما خوش بگذرد ناهار را در یک رستوران کنار دریا خوردیم. امّا چون نان خوش از گلوی ما عادت به پایین رفتن ندارد و اگر رفت عادت به ماندن ندارد لذا همگی آن خوراکیهای خوشمزه از دو مسیر بالا و پایین عزم خروج گذاشتند و ما آن شب را روی تخت سفید و در محیطی آرام با بوی سر مست کننده الکل گذراندیم.

 فردا صبح ، همه پولهایمان را به یک خانوم که پشت یک شیشه بزرگ نشسته بود عیدی دادیم و با سرعت به سمت تهران آمدیم و در نیمه شب دل انگیز بهاری من روی تختم خوابیدم و خدا را شکر کردم که این مسافرت آرامش زیادی به من داد تا امشب راحت بخوابم.

بقیه روزها را تا ۱۳ در خانه ماندیم و به همه فامیل هم گفتیم که در شمال به ما خیلی خوش میگذرد. تلویزیون برنامه های مفیدی داشت که مجانی آدم را به همه شهرها میبرد و کلی معلوماتمان را درباره طبیعت و آثار تاریخی زیاد کرد. کلی هم سریال و فیلم سینمایی دیدیم که خیلی آرامش بخش بود. روز ۱۳ چون خوشی زیر دلمان زده بود به پارک رفتیم. هوا بس مفرح بود و چون هوا خواست که لطافت بیشتری کسب کند باران بارید و ما در یک مسابقه دو همگانی تا خودروهایمان با بقیه مردم توی پارک شرکت کردیم. مابقی تعطیلات را هم در میان ماشینهای دیگر که همه وسط بزرگراه پارک شده بودند گذراندیم.

از این تعطیلات نتیجه میگیریم که آرامش خیلی خوب است و انسان نباید بیخودی آن را فقط چون تعطیل است ضایع کند. پارک و درخت و پشه همه جا پیدا میشود، امّا در تعطیلات سال نو باید برای این اقلام جای خاصی رفت. تلویزیون خیلی مفید است چون همه جا را به ما نشان داد و پای هر فیلم سینمایی هم کلی آجیل خوردیم.

این بود انشای من خوش بود معلم من.

عید

اون قدیما نزدیک عید که می شد از هر جایی که رد می شدم بوی عید رو با تمام زیباییهاش حس می کردم. تنگ های ماهی قرمز، جنب و جوش مردم واسه خرید عید، سبز شدن دوباره زمین همه و همه حس خیلی خوبی بهم می داد. تعطیلی مدرسه ها و حساب اینکه یه مدت طولانی لازم نیست بریم مدرسه بیشتر خوشحالم می کرد هر چند همیشه چند روز از این تعطیلیها اختصاص پیدا می کرد به کمک به مامان واسه تمییزکاری کلی خونه. بعضی از سالها کل فامیل دور هم جمع می شدن واسه درست کردن شیرینی عید. من تو اون عوالم بچگی خیلی از این کار خوشم می اومد و یه گوشه می نشستم و نگاه می کردم که چه جوری شیرینی درست می کنن. چه دوران خوبی بود: لحظات نزدیک سال تحویل، در کنار خونواده بودن ، دعا و نیایشها و چیزهایی که از خدا می خواستم،. بعد سال تحویل می رفتیم خونه مادربزرگ ها. خدا رحمت کنه مادربزرگ مادریم رو. یه اسکناس کوچیک بهمون می داد می گفت ته کیسه هست، سعی کنین آخراز همه خرجش کنین. دیگه اون زیبایی به اون شکل وجود ندارن. هر چی که بزرگتر شدم کمتر به نوروز توجه کردم و جاش چیزای بیخود جایگزین شد.

یه نوروز دیگه هم داره می آد. خوش به حال اونایی که هنوزم می تونن اون قدیما رو زنده نگه دارن.

 فرا رسیدن سال جدید رو به همه تبریک می گم  و از صمیم قلب واسه همه آرزوی سلامتی می کنم. اگه کسی از من دلخوری چیزی داره ایشالا که تا آخر سال باشه و به بزرگواری خودش ببخشه. http://www.esnips.com/doc/9bbad52b-983f-43dd-bf7b-d6a25f9ab0d1/farhad

آهنگ بوی عید از فرهاد رو هم به عنوان عیدی از طرف من گوش کنین.