غرور یک ملت بر بازوان یک مرد. حالمان به هم می خورد از لوث شدن موضوع از اینکه از این بازار هر کس متاع خویش می برد و بر طبل خود می کوبد. آنچنان به عرش می برمیش که دستمان هم دیگر به او نرسد. زیر لب غر غر میکنیم از این همه فریب. امّا خودمان را فریب ندهیم اصل را فدای فرع نکنیم. خودش را ببینیم. اعتقادش را ببینیم. خلوصش را ببینیم. آن را مال خود کنیم تا آن وقت مستی پیروزی یک هموطن را مزمزه کنیم. آنان کار خود می کنند ما نیز حظ خود بریم.
صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...
-کوتاه ۳
دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما
- جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت الان وقت خواب زمستونی است بعدا صحبت میکنیم. خرس رفت خوابید ولی نمیدانست که عمر جیرجیرک فقط 3 روز است.
میگن که سال نو شده امّا همیشه نباید به گفته ها اعتماد کرد واسه همون یک کم بیشتر نگاه کردم. صبح اول فروردین کوچیک و بزرگ دست کم یک لباس نو به تن داشتند و تعارف و احوالپرسی بود که تیکه پاره میشد. تو جاده که میرفتیم رنگ خاک با رنگ سبز کمرنگی پوشیده بود و چند جا هم درختها به شکوفه نشسته بودند. خب همینها کافی بود که بشه فهمید یه چیزی تغییر کرده و چیزی در حال پوست انداختن است یا به قولی نو شدن است
امروز کوهها دیده می شوند غبارها هم در سال نو از این شهر رخت بر میبندند. سال نو را به زیباییهایش تبریک می گویم زیباییهایی که خالصانه و خاضعانه نصیب همه میشود.
از بهار بیاموزیم
اهواز, دفعه پیش که سرما خورده بودم چیزی نفهمیدم. امّا این دفعه خیلی بهتر بود. چهره های آشنای زیادی دیدم کسانی که روزی در راهروهای خوابگاه یا سر کلاسهای درس با هم سلام و علیکی داشتیم امروز پشت میزهای کار و هر کدام با عنوانی مشغول به کار بودند. بهار زودتر از همه جا آنجا آمده بود افتاب نسبتا گرم و سرسبزی اطراف نشانه هایش بود. امّا تا کمتر از یک ماه دیگر کمتر کسی دوست دارد تا در آفتاب درخشان اهواز قدم بزند