از این به بعد سعی خواهم کرد عکسهایی را به صورت باشرح یا بدون شرح قرار دهم. از بقیه دوستان هم میخواهم عکسهای جالبی که خودشان میگیرند را با فاصله زمانی مناسب در اینجا قرار بدهند.
تهران در یک روز پاک کشوی کمد یک مهندس
غرور یک ملت بر بازوان یک مرد. حالمان به هم می خورد از لوث شدن موضوع از اینکه از این بازار هر کس متاع خویش می برد و بر طبل خود می کوبد. آنچنان به عرش می برمیش که دستمان هم دیگر به او نرسد. زیر لب غر غر میکنیم از این همه فریب. امّا خودمان را فریب ندهیم اصل را فدای فرع نکنیم. خودش را ببینیم. اعتقادش را ببینیم. خلوصش را ببینیم. آن را مال خود کنیم تا آن وقت مستی پیروزی یک هموطن را مزمزه کنیم. آنان کار خود می کنند ما نیز حظ خود بریم.
آسمان آخر هفته بد جور اخم کرده بود. اولین برف تهران بارید. تقریبا بیشتر بزرگراهها لغزنده و پر برف بود. ماشین روی سطح کاملا صاف و آینه گونی حرکت می کرد یا به عبارتی لیز می خورد. تجربه جالبی بود. در این عصبیت ترافیک و بازی مداوم با فرمان بعضی ماشینها را کنار پارک کرده اند و چه بی خیال برف بازی می کنند. پس بی خیال حالا که گیر افتاده ای هر چقدر هم جدی باشد باز هم می شود که بازی کرد.
فکر کنم همه ما روز اول مدرسه رفتنمون را به یاد داشته باشیم. واسه من روز اول مدرسه با چند سال قبل ترش که اول مهرم با کودکستان و مهد کودک و از این چیزها شروع میشد فرقی نداشت. مدرسه هم 200 متر با خونه فاصله داشت و فرق اول مهر این بود که من هم با مامان بابا از خونه در اومدم و رفتم مدرسه. تو مدرسه جواد دوستم را دیدم که با مادرش اومده بود مامانش تا من رو دید گفت:" ابراهیم با جواد تو یک کلاس باشید و از هم جدا نشید". بعد هم از ما جدا شد و رفت. موقع کلاس بندی که شد اسم من رو زودتر خوندند و من هم رفتم سر کلاسم نشستم. چند دقیقه بعد ناظم مدرسه اومد منو صدا کرد بعد که از کلاس رفتم بیرون دیدم جواد با چشمان اشک آلود جلو من ایستاده. بعد هم ناظم به من گفت این دوستت همین جوری گریه میکنه و میگه که باید با ابراهیم تو یه کلاس می بوده تو هم که رفتی تو کلاس نشستی و هیچی نمیگی. بعد جواد رو به کلاس ما آورد و کنار هم نشوند. یادم نمیاد که سالهای بعد هم با جواد هم کلاس بودم یا نه امّا میدونم که تو یک مدرسه بودیم. خب از اون روز اول چشمای اشک آلود جواد هنوز یادم مونده.
صحنه اول: صف تاکسی کنار پسری ایستاده ام خانم جوانی بعد از من می ایستد با شالی نازک و مانتویی چسبان.23 تا 25 سال.
صحنه دوم: بلاخره تاکسی آمد یک نفر جلو نشست و آن پسر عقب و بعد من آن خانوم هم آخرین نفر سوار شد.
صحنه سوم: خسته بودم ساعت را نگاه می کردم و به انبوه ماشینهایی که آرام آرام در اتوبان مدرس حرکت میکردند سرم را عقب دادم و چشمهایم را بستم یک برخورد بر شانه راستم احساس کردم و بلافاصله عقب کشیده شدن آن. نگاهی به راست انداختم. دخترک انگار که پهلوی یک جذامی نشسته باشد محکم خودش را به در چسبانده بود طوری که یک نفر دیگر هم بین ما جا میشد.
صحنه چهارم: نیمه راه مدرس, به راننده گفتم: ممنون هر جا شد پیاده میشم. غرولند کنان و باسختی به کناری کشید.
صحنه آخر: آرام آرام در کنار بزرگراه قدم میزنم ماشین گشت انتظامی از کنارم می گذرد...
-کوتاه ۳
دوستی نوشته بود: بار خدایا آنچه لیاقت ماست همینی هست که هست، پس آنچه شایسته خدایی توست آن عطایمان فرما
اگر خدا بخواد از این به بعد پستهایی مینویسم با عنوان کوتاه.
- جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت الان وقت خواب زمستونی است بعدا صحبت میکنیم. خرس رفت خوابید ولی نمیدانست که عمر جیرجیرک فقط 3 روز است.
سلام
میگن که سال نو شده امّا همیشه نباید به گفته ها اعتماد کرد واسه همون یک کم بیشتر نگاه کردم. صبح اول فروردین کوچیک و بزرگ دست کم یک لباس نو به تن داشتند و تعارف و احوالپرسی بود که تیکه پاره میشد. تو جاده که میرفتیم رنگ خاک با رنگ سبز کمرنگی پوشیده بود و چند جا هم درختها به شکوفه نشسته بودند. خب همینها کافی بود که بشه فهمید یه چیزی تغییر کرده و چیزی در حال پوست انداختن است یا به قولی نو شدن است
امروز کوهها دیده می شوند غبارها هم در سال نو از این شهر رخت بر میبندند. سال نو را به زیباییهایش تبریک می گویم زیباییهایی که خالصانه و خاضعانه نصیب همه میشود.
از بهار بیاموزیم
اهواز, دفعه پیش که سرما خورده بودم چیزی نفهمیدم. امّا این دفعه خیلی بهتر بود. چهره های آشنای زیادی دیدم کسانی که روزی در راهروهای خوابگاه یا سر کلاسهای درس با هم سلام و علیکی داشتیم امروز پشت میزهای کار و هر کدام با عنوانی مشغول به کار بودند. بهار زودتر از همه جا آنجا آمده بود افتاب نسبتا گرم و سرسبزی اطراف نشانه هایش بود. امّا تا کمتر از یک ماه دیگر کمتر کسی دوست دارد تا در آفتاب درخشان اهواز قدم بزند